نام کتاب: وداع با اسلحه
فصل اول
آخرهای تابستان آن سال، ما در خانه ای در یک دهکده زندگی می کردیم که در برابرش رودخانه و دشت و بعد کوه قرار داشت. در بستر رودخانه ریگها و پاره سنگها، زیر آفتاب، خشک و سفید بود. آب زلال بود و تند حرکت می کرد و در جاهایی که مجرا عمیق بود رنگ آبی داشت. نظامی ها در جاده از کنار خانه می گذشتند و گرد و خاکی که بلند می کردند روی برگ درخت ها می نشست. تنه درخت ها هم گرد آلود بود، و آن سال برگها زود شروع به ریختن کردند و ما می دیدیم که قشون در طول جاده حرکت می کرد و گرد و خاک برمی خاست و برگ ها با وزش نسیم می ریختند و سربازها می رفتند و پشت سرشان جاده لخت و سفید به جا می ماند و فقط برگ روی جاده به چشم می خورد.
دشت سرشار از محصول بود و باغهای میوه فراوان داشت و در آن سوی دشت کوههای لخت قهوه ای رنگ دیده می شدند. در این کوهها جنگ بود و ما شبها برق توپها را می دیدیم. در تاریکی، مثل رعد و برق بود، ولی شب ها خنک بود و هیچ نشانه ای از آمدن توفان نبود. |
گاهی از میان تاریکی صدای سربازها را می شنیدیم که از زیر پنجره می گذشتند، و صدای ارابه های توپ را، که به دنبال ماشین ها کشیده

صفحه 1 از 395