میکنی. خواهش میکنم بگذار روح دخترمان در آرامش باشد.
ایزابل حرفهای جیمی را به یاد آورد و سرش را تکان داد. جیمی لندی دخترش را بیش از هر چیزی در دنیا دوست داشته و در کنار آن، عاشق قدرت بود. ایزابل از سر دلتنگی در این مورد فکر کرد. همین مسأله بود که باعث شده بود کارشان به طلاق بکشد. باعث و بانی جدایی آنان رستوران معروف جیمی، سرمایه گذاری های او، و حالا هم هتل آتلانتیک سیتی و قمارخانه هایش بود. ایزابل با خود گفت که دیگر جایی برای او وجود نداشت. شاید اگر جیمی به جای حالا، آن موقع با *استیو اَبوت* شریک شده بود زندگی زناشویی اش با ناکامی روبرو نمیشد. ایزابل متوجه شد که در اتاق ها قدم میزند ولی در واقع هیچ جا را نمی بیند. بنابراین ایستاد و از پنجره به خیابان پنجم نگاه کرد.
عده ای در پارک مرکزی جمع بودند. چند نفری میدویدند، پرستار ها کالسکه ی کودکان را میراندند، و عده ای کهنسال هم زیر آفتاب روی نیمکت ها نشسته بودند. او در حالی که آنان را تماشا می کرد به فکرش رسید که نیویورک بخصوص در ماه سپتامبر بسیار زیباست. او به یاد آورد که عادت داشت در چنین روزهایی هیثر را با کالسکه به پارک ببرد. قبل از به دنیا آمدن هیثر، او ده سال در انتظار بچه به سر برده و سه بار سقط جنین کرده بود اما با تمام آن
دردسر ها، هیثر به زحمتش می ارزید. او نوزادی بخصوص بود همیشه مردم به تماشای او می ایستادند و زیبایی اش را تحسین میکردند، و البته هیثر خودش هم این را میدانست، او دوست داشت بنشیند و همه چیز را با دقت نگاه کند او باهوش، دقیق، با استعداد و دارای اعتماد به نفس بود...
چرا زندگی ات را به باد فنا دادی؟
ایزابل بعد از مرگ هیثر، هر وقت دلش میگرفت و از شدت اندوه به خود
ایزابل حرفهای جیمی را به یاد آورد و سرش را تکان داد. جیمی لندی دخترش را بیش از هر چیزی در دنیا دوست داشته و در کنار آن، عاشق قدرت بود. ایزابل از سر دلتنگی در این مورد فکر کرد. همین مسأله بود که باعث شده بود کارشان به طلاق بکشد. باعث و بانی جدایی آنان رستوران معروف جیمی، سرمایه گذاری های او، و حالا هم هتل آتلانتیک سیتی و قمارخانه هایش بود. ایزابل با خود گفت که دیگر جایی برای او وجود نداشت. شاید اگر جیمی به جای حالا، آن موقع با *استیو اَبوت* شریک شده بود زندگی زناشویی اش با ناکامی روبرو نمیشد. ایزابل متوجه شد که در اتاق ها قدم میزند ولی در واقع هیچ جا را نمی بیند. بنابراین ایستاد و از پنجره به خیابان پنجم نگاه کرد.
عده ای در پارک مرکزی جمع بودند. چند نفری میدویدند، پرستار ها کالسکه ی کودکان را میراندند، و عده ای کهنسال هم زیر آفتاب روی نیمکت ها نشسته بودند. او در حالی که آنان را تماشا می کرد به فکرش رسید که نیویورک بخصوص در ماه سپتامبر بسیار زیباست. او به یاد آورد که عادت داشت در چنین روزهایی هیثر را با کالسکه به پارک ببرد. قبل از به دنیا آمدن هیثر، او ده سال در انتظار بچه به سر برده و سه بار سقط جنین کرده بود اما با تمام آن
دردسر ها، هیثر به زحمتش می ارزید. او نوزادی بخصوص بود همیشه مردم به تماشای او می ایستادند و زیبایی اش را تحسین میکردند، و البته هیثر خودش هم این را میدانست، او دوست داشت بنشیند و همه چیز را با دقت نگاه کند او باهوش، دقیق، با استعداد و دارای اعتماد به نفس بود...
چرا زندگی ات را به باد فنا دادی؟
ایزابل بعد از مرگ هیثر، هر وقت دلش میگرفت و از شدت اندوه به خود
*Steve Abott