نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
یاد آورد که سال گذشته هیثر لندی را در یکی از تئاترهای موفق برادوی دیده بود و در واقع بخوبی او را به خاطر می آورد.
از نظر لیسی، هیثر در همه چیز تمام بود؛ زیبا، ماهر در صحنه، و با آن صدای زیر بی نظیرش به قول پدر لیسی از هر لحاظ نمره ی بیست میگرفته بیخود نبود که مادر هیثر مرگ او را باور نمی کرد.
لیسی لرزید و بلند شد تا کولر را خاموش کند.

***
صبح سه شنبه، ایزابل وارینگ به آپارتمان دخترش رفت تا آن را از دید یک بنگاهی نگاه کند. خوشحال بود که کارت لیسی فارل را نگه داشته است. جیمی، شوهر سابق او و پدر هیثر پیشنهاد کرده بود آپارتمان را بفروشند و انصافا برای این کار فرصت کافی به ایزابل داده بود. روزی که او لیسی را در آسانسور دید، یکدفعه از این زن جوان خوشش آمد چون هیثر را به بادش می آورد.
راستش را بخواهید، لیسی هیچ شباهتی به هیثر نداشت، هیثر چشمانش میشی و موهای کوتاه مجعد قهوه ای روشن داشت که تکه هایی از آن را طلایی کرده بود او دختری ریز نقش با قدی نسبتا کوتاه و هیکلی مناسب بود که خود را کوتوله مینامید. و لیسی دختری بلند قد و باریک اندام با چشمان سبز-آبی و موهایی صاف و تیره بود که بلندی آن تا سر شانه اش می رسید. اما در رفتار و طرز خندیدن لیسی چیزی بود که خاطره ای خوشایند از هیثر را در ذهن ایزابل زنده میکرد
ایزابل به دور و بر نگاهی انداخت و به نظرش رسید هر کسی مانند هیثر از سرسرای سنگ مرمر و کار چوب روی در و دیوار خوشش نمی آید، و

صفحه 7 از 366