نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
می پوسم.
لیسی نه تنها عشق به شهر بلکه رنگ پوست ایرلندی و چشمان سبز-آبی و موهای قهوه ای
تیره اش را از پدرش به ارث برده بود، در حالی که خواهرش *کیت*، قیافه ی انگلیسی و چشمان آبی و موی قهوه ای روشن را از مادر گرفته بود.
جک فارل نوازنده بود و اغلب در گروه موسیقی در تئاتر کار میکرد. گاهی هم در باشگاه ها و کنسرت هایی که گهگاه برگزار می شد، شرکت می کرد. لیسی در حالی که بزرگ میشد، پا به پای پدرش تمام آواز های برادوی را می خواند. مرگ ناگهانی پدر بلافاصله بعد از فارغ التحصیل شدن او، هنوز اثر خود را بر جای گذاشته بود. در واقع او تردید داشت بتواند از شر آن ضربه ی ناگهانی خلاص شود گاهی وقتی به محل تئاتر ها سر می زد، انتظار داشت یک دفعه به پدرش برخورد کند.
بعد از مراسم خاکسپاری مادرش به کنایه گفته بود:
- همان طور که پدرت هم پیش بینی اش را کرده بود، من دیگر در شهر نمی مانم.
او که به عنوان پرستار در مطب پزشک متخصص کودکان کار میکرد آپارتمانی در نیوجرسی خرید تا به کیت و خانواده اش نزدیک باشد و در بیمارستان محلی آن جا استخدام شد.
لیسی هم که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود آپارتمانی کوچک در خیابان *ایست اندا* پیدا کرد و در بنگاه معاملات ملکی پارکر و پارکر استخدام شد و حالا با گذشت هشت سال، یکی از کارمندان باسابقه ی بنگاه بود.
لیسی زمزمه کنان پرونده ی مربوط به ساختمان شماره سه - ۷۰ شرقی را
*Kit<br />*East - End

صفحه 5 از 366