نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
لیسی به این امید که واکنش منفی او باعث شود مکالمه شان قطع شود گفت:
- شاید. هر چند من در مورد خیر و برکتش چندان مطمئن نیستم.
لیسی خیلی دلش میخواست ریک او را هم صرفا یکی از کارمندان امپراتوری خانوادگی شان بداند.
ریک شانه ای بالا انداخت و به طرف اتاق کار خودش رفت که مشرف به خیابان ۶۲ شرقی بود. پنجره ی دفتر کار لیسی مشرف به خیابان *مدیسون* بود و او از منظره ی خیابان، انبوه جهان گردان و مغازه های بیشمار آن لذت می برد.
لیسی به همسران نگران مدیرانی که به مانهاتان منتقل شده بودند، میگفت:
- عده ای مثل ما اینجا به دنیا آمده اند، اما کسانی که با بی میلی به اینجا آمده اند، قبل از اینکه حتی خودشان هم بفهمند، متوجه می شوند با وجود تمام مشکلات موجود، باز هم اینجا بهترین مکان برای زندگی است.
سپس اگر کسی از او توضیح می خواست، میگفت:
- من در مانهاتان بزرگ شده ام و بجز دوران دانشکده که از اینجا دور بودم، بقیه ی عمرم را اینجا گذرانده ام. اینجا خانه و شهر من است.
پدر او، *جک فارل* هم در مورد نیویورک همین نظریه را داشت. وقتی لیسی کوچک بود به همراه پدرش شهر نیویورک را کاوش کرد. پدرش به او میگفت:
- لیس، ما با هم رفیق هستیم. تو هم مثل من مجذوب این شهر هستیT اما مادرت که خدا خیرش بدهد، عاشق زندگی در خارج از شهر بود. او در حق من ایثار کرد که حاضر شد اینجا زندگی کند. می دانست من بیرون از اینجا
*Madison<br />*Jack Farell

صفحه 4 از 366