نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
کم کم به صورت اریب روی خیابان مادیسون می افتاد و بوضوح نشان میداد که روزها کوتاه و کوتاه تر میشود. لیسی پیش خود فکر کرد که غروب دلتنگ کننده و ایزابل هم زنی غصه دار است که خود را موظف میداند به آپارتمان هیثر برود و به لباس ها و وسایل شخصی او سر و سامان دهد. کاری سخت است. به نظرش می رسید هیثر از آن گروه ادم هایی بوده که بسختی از وسایل قدیمی شان دل میکنند.
لیسی فکر کرد که سپری کردن زمانی با ایزابل و گوش کردن به درد دل او کاری پیش پا افتاده است و چندان هم مشکل نیستند. از طرفی او ایزابل را دوست داشت و با او دوست شده بود و پیش خود اقرار کرد که در واقع درد و رنج ایزابل خاطره ی مرگ پدرش را برای او زنده میکند.
لیسی از جای خود بلند شد و فکر کرد که به خانه می رود و ولو میشود لازم بود این کار را بکند.
ساعت نه شب، از جکوزی بیرون آمد، کاملا بانشاط و سرحال بود و وقتی به خانه رسید، درگیر درست کردن ساندویچ ژامبون مورد علاقه ی پدرش بود که تلفن زنگ زد. پدرش این نوع ساندویچ را غذای اصلی نیویورکی ها برای ناهار می دانست.
او تلفن را روی پیغام گیر گذاشت و بعد صدای آشنای ایزابل وارینگ را شنید. تصمیم گرفت گوشی را برندارد. آمادگی نداشت مدت بیست دقیقه با او حرف بزند.
صدای مردد ایزابل وارینگ به آرامی ولی بالحنی پر حرارت به گوش رسید:
- لیسی، ظاهرا خانه نیستی. باید موضوعی را با تو در میان بگذارم. من یادداشت های روزانه ی هیثر را در کمد لباس هایش پیدا کردم. چیزی در آن وجود دارد که ثابت میکند من بیخود خیال نمیکردم مرگش تصادفی نبوده. به نظرم

صفحه 24 از 366