نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
درست و حسابی برای آپارتمان وارینگ داری یا نه.
ریک پدرش را آر.جی.پی صدا میکرد.
-گمان نمیکنم، اما یک فهرست تازه ی فروش داریم.
- متشکرم، *اسکارلت اوهارا*. این خبر را به او میدهم. بعدا می بینمت.
وقتی ریک پشتش را به او کرد تا برود لیسی شکلکی در آورد. امروز یکی از آن روزهایی بود که ریک دائم گوشه و کنایه زده بود. لیسی دلش میخواست بداند چه چیزی باعث ناراحتی ریک شده است و چرا، و در حالی که پدرش در حال مذاکره برای فروش هتل پلازاست. چطور در فکر فروش آپارتمان وارینگ است؟
به من فرصت بدهید..
او در کشوی میزش را قفل کرد و پیشانی اش را مالش داد. کم کم سردردش از آن ناحیه شروع میشد. ناگهان متوجه شد که چقدر خسته است. از وقتی از مرخصی برگشته بود یک نفس دویده بود. این طرف و آن طرف میرفت. فهرست کاری قبل را دنبال می کرد و فهرست های
تازه ای برای فروش به برنامه اش اضافه میشد. درگیر دوستانش بود و بچه های کیت هم قرار بود آخر هفته بیایند و ... و کلی وقت هم میبایست صرف ایزابل وارینگ میکرد.
آن زن هر روز به او زنگ میزد و اصرار میکرد که سری به آپارتمان بزند. میگفت:
- لیسی، تو باید برای ناهار پیش من بیایی. تو که به هر حال غذا میخوری، مگر نه؟ سر راه
خانه ات سری به من بزن، ساکنان نیوانگلند شفق را هنگام غروب خورشید پرتو معتدل
می نامند. غم انگیزترین ساعت روز است.
لیسی از پنجره ی دفتر کارش نگاهی به خیابان انداخت. سایه های دراز
*قهرمان زن داستان "برباد رفته"، نوشته ی مارگارت میچل

صفحه 23 از 366