لندی با لبخندی سرد بر لب، سرش را بلند کرد و متوجه نگاه دلسوزانه ی مرد جوان شد.
- به نظرم خیالبافی میکردم. )
- همین الان شهردار با چهار نفر دیگر وارد شد کسی به من نگفته بود او میز رزرو کرده.
جیمی صندلی اش را عقب کشید و از جا برخاست.
- او میز رزرو نکرده بود گمان میکنم *هیزونور* نتوانسته در برابر سوسیس های ما مقاومت کند..
ابوت با گامهای بلند به آن سوی اتاق رفته دستش را روی شانه ی لندی گذاشت و گفت:
- حدس میزنم که روز سختی را گذرانده ای
جیمی گفت:
- بله... امروز صبح ایزابل زنگ زد که بگوید یک نفر از بنگاه رفته بوده خانه را ببیند و معتقد بود که آپارتمان سریع فروش می رود هر بار که تلفنی با من حرف می زند، حرفهای همیشگی را تکرار میکند و میگوید که مرگ هیثر را باور ندارد و نمی تواند بپذیرد که او در آن هوای توفانی و
جاده ی لغزنده به میل خودش راه خانه را در پیش گرفته. میگفت باور نمیکند مرگ او تصادفی بود و نمی تواند این مساله را رها کند. با این کارهایش مرا به سر حد جنون می رساند.
جیمی به ابوت خیره شده بود ولی در واقع او را نمی دید. سپس نگاهش را از او برگرفت و گفت:
- وقتی ایزابل را ملاقات کردم، زیبایی اش دل میبرد. می خواهی باور کن،
- به نظرم خیالبافی میکردم. )
- همین الان شهردار با چهار نفر دیگر وارد شد کسی به من نگفته بود او میز رزرو کرده.
جیمی صندلی اش را عقب کشید و از جا برخاست.
- او میز رزرو نکرده بود گمان میکنم *هیزونور* نتوانسته در برابر سوسیس های ما مقاومت کند..
ابوت با گامهای بلند به آن سوی اتاق رفته دستش را روی شانه ی لندی گذاشت و گفت:
- حدس میزنم که روز سختی را گذرانده ای
جیمی گفت:
- بله... امروز صبح ایزابل زنگ زد که بگوید یک نفر از بنگاه رفته بوده خانه را ببیند و معتقد بود که آپارتمان سریع فروش می رود هر بار که تلفنی با من حرف می زند، حرفهای همیشگی را تکرار میکند و میگوید که مرگ هیثر را باور ندارد و نمی تواند بپذیرد که او در آن هوای توفانی و
جاده ی لغزنده به میل خودش راه خانه را در پیش گرفته. میگفت باور نمیکند مرگ او تصادفی بود و نمی تواند این مساله را رها کند. با این کارهایش مرا به سر حد جنون می رساند.
جیمی به ابوت خیره شده بود ولی در واقع او را نمی دید. سپس نگاهش را از او برگرفت و گفت:
- وقتی ایزابل را ملاقات کردم، زیبایی اش دل میبرد. می خواهی باور کن،
*Hizonor