نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
- متشکرم، چقدر خوب است که وارث شرکت به آدم خدمت کند.
- اشکالی ندارد، لیسی. چقدر خوشگل شده ای.
لیسی حالت چهره ی ریک را دید و سعی کرد اصلا به روی خود نیاورد. او همیشه احساس میکرد ریک میخواهد با چشمانش او را بخورد. ریک مردی خوش قیافه، لوس و دارای نوعی دلربایی ساختگی بود که کارش را با آن پیش می برد و شخصیت او به طور واضح لیسی را ناراحت میکرد. لیسی از صمیم قلب آرزو میکرد ایکاش پدر ریک او را از شعبه ی غربی به آن جا منتقل نکرده بود. او دلش نمیخواست شغلش به خطر بیفتد. سعی میکرد فاصله خود را با ریک حفظ کند و برای حفظ تعادل کاری شان مراقب بود زیاد با او صمیمی نشود.
تلفن لیسی زنگ زد و او با اولین زنگ گوشی را برداشت تا پشت سر هم زنگ نخورد.
- لیسی *فارل* هستم
- دوشیزه فارل، من *ایزابل وارینگ* هستم. ما بهار گذشته که قرار بود شما یکی از خانه های تعاونی ساختمان مرا بفروشید، با هم ملاقات کردیم.
لیسی فکر کردن یک مورد حی و حاضر، و به طور غریزی حدس زد که خانم وارینگ خیال دارد آپارتمانش را برای فروش بگذارد. در ذهن خود به جستجو پرداخت تا چیزی یادش بیاید. او در ماه می دو آپارتمان در محله ی ۷۰ شرقی فروخته بود یکی از آن ها ملکی شخصی بود که او برای فروش آن با کسی جز مدیر ساختمان حرف نزده بود مورد بعدی نیز آپارتمانی تعاونی در نزدیکی خیابان پنجم بود. این حتما آپارتمان *نورس ترام* بود و لیسی به طور
*Locey Forell<br />*Isabelle Waring<br />*Norstrum

صفحه 2 از 366