نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
دیگر از نوه خبری نخواهد بود نه دختری با موهای قهوه ای روشن و چشمان میشی، و نه پسری که شاید روزی جای او را می گرفت.
با صدای ضربه ای به در، جیمی از فکر و خیال بیرون آمد.
- بیا تو، استیو.
او فکر کرد باز هم خدا را شکر که استیو را دارد. بیست و پنج سال پیش، روزی قبل از باز شدن رستوران، پسری مو طلایی و خوش قیافه که دانشگاه *کرنل* را رها کرده بود در آنجا را زده و گفته بود:
- آقای لندی، میخواهم برای شما کار کنم. پیش شما چیزهای بیشتری یاد میگیریم تا در دانشگاه.
و جیمی خنده اش گرفته و در عین حال معذب شده بود چون او جوانکی تازه کار به نظرش رسیده بود. او از استیو پرسیده بود:
- میخواهی برای من کار کنی؟
و سپس به آشپزخانه اشاره کرده و گفته بود:
- بسیار خوبه من خودم از آنجا شروع کردم.
جیمی فکر کرد که آن روز برایش روز خوبی بود. هر چند استیو بچه محصلی لوس و ننر به نظر می رسید. بچه ایرلندی بود. مادرش او را با خدمتکاری بزرگ کرده و او ثابت کرده بود که مانند مادرش سختکوش است. ابتدا جیمی تصور کرده بود که او بورس تحصیلی اش را از دست داده و اخراج شده است اما بعد فهمید که اشتباه کرده و او اصولا برای این حرفه ساخته نشده است.
استیو ابوت در را باز کرد و وقتی وارد شد، چراغ را روشن کرد و گفت:
- چرا در تاریکی نشسته ای؟ جلسه ی احضار روح داری؟
*Cornell

صفحه 19 از 366