نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
برازنده جلوه کند، باز هم مثل کارگران روز مزد به نظر می رسد. او میخندید اما به یاد داشت که وقتی هیثر برای اولین بار این حرفها را شنید چقدر برآشفت. جیمی به یاد آورد که به او گفته بود: «نگران نباش. من صد تا از این آدم ها را می خرم و میفروشم. آنچه ارزش دارد معنویات است و بس.»
جیمی سرش را تکان داد حالا بیش از همیشه می دانست که براستی نمی شود به چیزی امید بست. اما هنوز هم دلیلی داشت که صبح از خواب بیدار شود در چند ماه گذشته تمام فکر و ذکرش بر هتل آتلانتیک سیتی و قمارخانه ای که در دست ساختمان بود، متمرکز بود وقتی
نمونه ی کار را به هیثر نشان داده بود او گفته بود:
«*دونالد ترامپ* باید فاتحه ی خودش را بخواند. چطور است اسمش را *هیثرز پلیس* بگذاریم و من در آنجا برنامه اجرا کنم؟ فقط برای خودت. بابا.»
هیثر از وقتی در ده سالگی اش به ایتالیا رفته بود جیمی را بابا صدا میکرد و دیگر به او پدر نمیگفت. جیمی به خاطر می آورد که به او جواب داده بود:
- خودت هم میدانی که در آن واحد می توانم اسم تو را مثل هنرپیشه ها روی تابلو بیاورم، اما بهتر است موضوع را با استیو هم در میان بگذاری. او از اوضاع آتلانتیک سیتی خبر دارد من تصمیم گیری را به او واگذار میکنم. چطور است اصلا کار را فراموش کنی، ازدواج کنی و چند نوه برای من بیاوری؟
هیثر خندیده بود:
- اوه بابا. یکی دو سالی به من فرصت بده الان خیلی به من خوش میگذرد.
او آهی کشید و به یاد خنده های دخترش افتاد پیش خود فکر کرد که حالا
*Donald trump<br />*Heather's Place

صفحه 18 از 366