نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
معروف ترین رستوران های منطقهی مانهاتان بود.
جیمی پشت میز عتیقه ی بزرگ و با ابهتش نشسته بود و در فکر دلایلی بود که رفتن به طبقه ی پایین را برایش سخت میکرد. مشکل فقط تلفن همسر سابقش نبود دیوارهای رستوران او با نقاشی پوشیده شده بود او این کار را از رقیبش *لاکوت باسک* تقلید کرده بود نقش های روی دیوار مناظری از ونیز بود که چهره ی هیثر هم در آن دیده می شد. وقتی هیثر دو ساله بود جیمی از یک نقاش خواسته بود صورت هیثر را روی پنجره ی *دوگز پالیس* نقاشی کند. و وقتی هیثر دختر جوان بود، چهره ی او را در حالی کشیده بودند که ملوانی زیر پنجره گوندولا
می نواخت و برای او آواز می خواند. وقتی بیست سال داشت، او را در حالی که از روی پل عبور می کرد و ورقه ای نت موسیقی در دست داشته نقاشی کرده بودند.
جیمی میدانست که برای آرامش روحش هم که هست باید نقاشی ها را از روی دیوار پاک کند. اما همان طور که ایزابل قادر نبود از فکر مرگ دخترش و اینکه مرگ او تقصیر کسی دیگر بوده بیرون بیاید، او هم نمی توانست نیاز حضور مداوم دخترش را در کنار خود فراموش کند. جیمی احساس میکرد هر وقت در تالار غذاخوری راه می رود، هیثر او را نگاه میکند
او مرد شصت و هفت ساله ی سیه چرده ای بود که هنوز موهایش به طور طبیعی سیاه بود. چشمان نگرانش در زیر ابروان زبر و پر پشت چهره اش را بدبین و منفی باف نشان میداد.
جثه ای متوسط داشت و اندام عضلانی و سفت او پر قدرت به نظر می رسید می دانست که دیگران پشت سرش حرف می زنند و برایش لطیفه می سازند. شنیده بود که میگویند کت و شلوارهای به آن زیبایی و خوش دوختی به تن او حرام شده است و هر قدر تلاش میکند
*Lacote Basque<br />*Dogle's Palace

صفحه 17 از 366