نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
- او را می شناسید؟
- نه، ولی جیمی لندی را می شناسم. دخترشان هیثر را هم دیده بودم. دختر زیبایی بود چه واقعهی ناگواری. جی، تو هم با لندی کار کردهای. حتما هیتر را هم دیدهای. او زیاد به رستوران پدرش میرفت.
چهرهی جی به کبودی گرایید و لیسی با تعجب به شوهرخواهرش نگاه کرد
جی با حالتی عصبی گفت: . - نه، هرگز او را ندیده ام. من زمانی با جیمی لندی کار میکردم.
. ساعت هفت بود بار شلوغ شده بود و کم کم سر و کلهی مردم برای شام پیدا میشد. جیمی لندی می دانست که باید به طبقه ی پایین برود و به مردم خوشامد بگوید ولی حال و حوصله اش را نداشت. آن روز برایش روز بدی بود تلفن ایزابل افسردماش کرده بود. از وقتی گوشی را گذاشته بود، صحنهی بیرون آوردن بدن سوخته ی هیثر از خودرو تصادفی عذابش میداد
نور خورشید در حال غروب به طور مایل از پنجرهی دفتر کارش به داخل می تابید. دفتر کار او در رستوران خانهی ونزیا) واقع در خیابان ۵۶ غربی بود او این رستوران را سی سال پیش باز کرده بود
پیش از آن، سه رستوران داشت که کارش نگرفته آن موقع تازه با ایزابل ازدواج کرده بود و در آپارتمانی اجاره ای در طبقهی دوم یک ساختمان زندگی میکردند. حالا خودش آپارتمان داشت و صاحب خانهی ونزیا، یکی از
1. Home of Vercia

صفحه 16 از 366