نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
از وقتی تاد پنج ساله بود، لیسی او و بعد هم بچه های دیگر را به مانهاتان می برد تا شهر را به آنان نشان دهد؛ همان کاری که پدر لیسی برای او انجام داده بود. آنان این گردش ها را روزهای جک فارل مینامیدند. از تئاترهای برادوی گرفته تا موزه ها و بسیاری جاهای دیگر را دیده بودند. لیسی آنان را به *گرینویچ ویلیج* برده بود. با تراموا به *روزولت آیلند* و با قایق به
*الیس آیلند* رفته و ناهار را در بالای ساختمان *ورد ترید سنتر* خورده و در *راکفلر پلازا* اسکیت کرده بودند.
پسرها با ذوق و شوق فراوان به لیسی خوشامد گفتند و احوالپرسی کردند. بانی که طبق معمول خجالتی بود خود را به او چسباند و گفت:
- خیلی دلم برایت تنگ شده بود.
جی به لیسی گفت که خیلی خوب و روبراه به نظر می رسد و ظاهرا ایست هامپتون به او ساخته است، و لیسی جواب داد که در حقیقت ایامی خوش بوده و خوشحال شد که روی او را کم کرده است. جی از اصطلاحات عامیانه ای که جنبه ی خودنمایی داشت، متنفر بود
سر شام، تاد که به حرفای خاله اش در بنگاه معاملات ملکی علاقه نشان میداد از او در مورد بازار خرید و فروش در نیویورک سؤال کرد و لیسی جواب داد:
-کم کم در حال رونق است راستش امروز یک مورد برای فروش گرفتم.
وقتی در مورد ایزابل وارینگ حرف زد، متوجه شد که الکس کاربین واکنش نشان داد و از او پرسید:
*Greenwich Village<br />*Roosevelt Island<br />*Ellis Island<br />*World Trade Center<br />*Rockefeller Plaza

صفحه 15 از 366