نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
اینجاست که دلم میخواهد ملاقاتش کنی.
لیسی تعجب کرد و وقتی با مردی روبرو شد که او را به خاطر نمیاورد تا حدی یکه خورد. آن مرد در اتاق نشیمن نزدیک بخاری دیواری ایستاده بود و لیوانی نوشیدنی در دست داشت. مادر لیسی که کمی سرخ شده بود، او را *الکس کاربین* معرفی کرد و توضیح داد که آنان سالها پیش یکدیگر را میشناختند و حالا از طریق جی دوباره به هم برخورده اند. جی تعدادی وسایل و تجهیزات به الکس که بتازگی رستورانی در خیابان ۳۶ غربی افتتاح کرده بود فروخته بود.
لیسی با او دست داد و حدس زد تقریبا شصت سال داشته باشد، همسن و سال مادرش. ظاهرش سرد و بی روح مینمود مادر لیسی کمی مضطرب و دستپاچه به نظر می رسیده لیسی دلش میخواست بداند چرا، و بمحض اینکه توانست بهانه ای بتراشد، خود را به آشپزخانه رساند و از خواهرش که مشغول هم زدن سالاد بود پرسید:
- چند وقت است این ماجرا شروع شده؟
کیت که موهای طلایی اش را پشت سر جمع کرده بود نگاهی به لیسی انداخت و با تبسمی بر لب گفت:
- حدوداً یک ماه ادم خوبی است. جی او را برای شام به خانه آورد مادر هم اینجا بود. زنش مرده. همیشه در کار رستوران بوده. به نظرم این اولین رستورانی است که به خودش تعلق دارد ما به آنجا رفته ایم. جای خوبی است.
صدای به هم خوردن در آمد و هر دو از جا پریدند. کیت به لیسی هشدار داد:
- خودت را جمع و جور کن. جی و بچه ها آمدند.
*Alex Carbine

صفحه 14 از 366