وقتی او به جاده ی شماره چهار رسید، متوجه شد که دلش برای دیدن خانواده اش پر میکشد. برای کیت و سه فرزندش - تاد دوازده ساله، اندی ده ساله، و سوگلی او بانی چهار ساله. وقتی به یاد دختر خواهرش افتاد، متوجه شد که تمام روز از فکر ایزابل وارینگ و حرفهای او بیرون نرفته است. درد آن زن کاملا مشهود و قابل درک بود ایزابل اصرار کرده بود که لیسی پیش او بماند تا با هم قهوه ای بخورند و درباره ی هیثر حرف بزنند.
«بعد از طلاق به کلیولند رفتم، به شهری که در آن بزرگ شده بودم. آن موقع هیثر پنج سال داشت و در تمام طول رشد در حال رفت و آمد پیش من و پدرش بود. من دوباره ازدواج کردم. بیل وارینگ مسن تر از من بود. مرد خوبی بود. سه سال است که مرده. آرزو داشتم هیثر مردی مناسب گیر بیاورد ازدواج کند و بچه دار شود. اما او مصمم بود که اول شغلی برای خودش دست و پا کند، هر چند قبل از مرگش این طور بوش می آمد که یکی را پیدا کرده. شاید هم من اشتباه میکردم، اما از لحن کلامش چیزهایی فهمیده بودم.»
سپس با لحن نگران مادرانه از لیسی پرسیده بود:
«تو چطور؟ مردی در زندگی ات هست؟»
لیسی در حالی که در مورد این سؤال فکر میکرد با حالتی کنایه آمیز خندید و از ذهنش گذشته: «از وقتی سی ساله شده ام، احساس میکنم ساعت بیولوژیکی ام در حال تیک تاک کردن است. خوب باشد. من کارم را دوست دارم، آپارتمانم را دوست دارم، خانواده و دوستانم را هم دوست دارم. سرگرمی های زیادی دارم، بنابراین حق گله و شکایت ندارم. هرچه پیش آید خوش آید.»
مادر لیسی در را به روی او باز کرد و بعد از اینکه صمیمانه او را در آغوش گرفت، گفت:
-کیت در آشپزخانه است. جی هم به دنبال بچه ها رفته. یک نفر دیگر هم
«بعد از طلاق به کلیولند رفتم، به شهری که در آن بزرگ شده بودم. آن موقع هیثر پنج سال داشت و در تمام طول رشد در حال رفت و آمد پیش من و پدرش بود. من دوباره ازدواج کردم. بیل وارینگ مسن تر از من بود. مرد خوبی بود. سه سال است که مرده. آرزو داشتم هیثر مردی مناسب گیر بیاورد ازدواج کند و بچه دار شود. اما او مصمم بود که اول شغلی برای خودش دست و پا کند، هر چند قبل از مرگش این طور بوش می آمد که یکی را پیدا کرده. شاید هم من اشتباه میکردم، اما از لحن کلامش چیزهایی فهمیده بودم.»
سپس با لحن نگران مادرانه از لیسی پرسیده بود:
«تو چطور؟ مردی در زندگی ات هست؟»
لیسی در حالی که در مورد این سؤال فکر میکرد با حالتی کنایه آمیز خندید و از ذهنش گذشته: «از وقتی سی ساله شده ام، احساس میکنم ساعت بیولوژیکی ام در حال تیک تاک کردن است. خوب باشد. من کارم را دوست دارم، آپارتمانم را دوست دارم، خانواده و دوستانم را هم دوست دارم. سرگرمی های زیادی دارم، بنابراین حق گله و شکایت ندارم. هرچه پیش آید خوش آید.»
مادر لیسی در را به روی او باز کرد و بعد از اینکه صمیمانه او را در آغوش گرفت، گفت:
-کیت در آشپزخانه است. جی هم به دنبال بچه ها رفته. یک نفر دیگر هم