نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
آپارتمان یا از دوستانش. اما پدرش میگوید که من باید هم از خودآزاری دست بردارم هم از مردم آزاری. گمان میکنم حق با اوست و من باید به زندگی ام ادامه بدهم، بنابراین گمان میکنم دلم میخواهد که اینجا را بفروشم.
لیسی دستش را روی دست آن زن گذاشت و به آرامی گفت:
- تصور میکنم هیثر هم همین را میخواهد.
آن شب لیسی حدود چهل کیلومتر رانندگی کرد تا به ویکوف - نیوجرسی، محل زندگی مادر و خواهرش برسد. از اوایل آگوست که مادرش شهر را ترک کرده و به هامپتونز رفته بود یکدیگر را ندیده بودند کیت و شوهرش جی، ویلایی پیلانی در *نان تاکت* داشتند و همیشه به لیسی اصرار می کردند که تعطیلاتش را با آنان بگذراند.
وقتی لیسی از پل جرج واشنگتن رد شد، خودش را برای گله گزاری که میدانست جزیی از سلام و احوالپرسی خانوادگی است آماده کرد.
- تو فقط سه روز را با ما میگذرانی.
و شوهر خواهرش گوشزد میکرد:
- ایست هامپتون چه دارد که نان تاکت ندارد؟
و لیسی لبخند به لب از ذهنش گذشت: «تو را ندارد.»
شوهرخواهر او، *جی تیلور*، صاحب موفق شرکت تهیه ی وسایل برای رستورانها بود. او جزو طبقه ی مورد علاقه ی لیسی نبود، اما تا جایی که لیسی به خاطر داشت، کیت کشته مرده ی این مرد بود. آنان سه بچه داشتند. بنابراین لیسی کی بود که بخواهد نظر بدهد؟ او پیش خود فکر کرد که ای کاش جی آن قدر فیس و افاده نداشت. جی طوری اظهار نظر میکرد که انگار پاپ فتوا داده است.
*Nantuchet<br />*Jay Tailor

صفحه 12 از 366