اتاقها را بررسی کرد. طبقه ی اول شامل سرسرا، یک اتاق نشیمن بزرگ، ناهارخوری، یک اتاق مطالعه ی کوچک، آشپزخانه و رختشویخانه بود. پلکانی مارپیچ طبقه ی اول را به طبقه ی دوم وصل میکرد اتاق خوابی بزرگ، یک اتاق نشیمن، رختکن، حمام و توالت در طبقه ی بالا قرار داشت. ایزابل توضیح داد:
- اینجا برای زنی جوان خیلی بزرگ است. پدرش این را برایش خرید میبینید که، پدر او نمی توانست کار زیادی برایش انجام بدهد، اما همیشه او را خیلی لوس میکرد در حقیقت، وقتی هیثر فارغ التحصیل شد و به نیویورک برگشت، می خواست آپارتمانی کوچک در
محله های غربی اجاره کند. جیمی عصبانی شد. ترجیح میداد دخترش در آپارتمانی زندگی کند که نگهبان داشته باشد. می خواست دخترش در محله ای امن باشد. حالا هم می خواهد من اینجا را بفروشم و پولش را بردارم. میگوید من باید از غصه خوردن دست بکشم و به زندگی ادامه بدهم. اما من هنوز نتوانسته ام با قضیه کنار بیایم. سعی خودم را میکنم، اما مطمئن نیستم که بتوانم...
اشک در چشمان ایزابل جمع شد و لیسی سؤالی کرد که او مجبور بود جوابش را بدهد
- مطمئنید میخواهید اینجا را بفروشید؟
لیسی متوجه حالت چهره ی ایزابل شد. چشمان او پر از اشک بود و چهره اش در هم رفت.
- دلم میخواست میفهمیدم چرا دخترم مرد. چرا آن شب توفانی با عجله تصمیم گرفت به خانه برگردد؟ و چرا صبر نکرد تا صبح روز بعد طبق برنامه با دوستانش برگردد؟ چه چیزی باعث شد تغییر عقیده بدهد؟ مطمئنم یک نفر این را می داند. من باید این را بفهمم. میدانم که او بشدت نگران بود اما حرفی به من نزد. خیال می کردم شاید اینجا بتوانم جوابش را پیدا کنم، در این
- اینجا برای زنی جوان خیلی بزرگ است. پدرش این را برایش خرید میبینید که، پدر او نمی توانست کار زیادی برایش انجام بدهد، اما همیشه او را خیلی لوس میکرد در حقیقت، وقتی هیثر فارغ التحصیل شد و به نیویورک برگشت، می خواست آپارتمانی کوچک در
محله های غربی اجاره کند. جیمی عصبانی شد. ترجیح میداد دخترش در آپارتمانی زندگی کند که نگهبان داشته باشد. می خواست دخترش در محله ای امن باشد. حالا هم می خواهد من اینجا را بفروشم و پولش را بردارم. میگوید من باید از غصه خوردن دست بکشم و به زندگی ادامه بدهم. اما من هنوز نتوانسته ام با قضیه کنار بیایم. سعی خودم را میکنم، اما مطمئن نیستم که بتوانم...
اشک در چشمان ایزابل جمع شد و لیسی سؤالی کرد که او مجبور بود جوابش را بدهد
- مطمئنید میخواهید اینجا را بفروشید؟
لیسی متوجه حالت چهره ی ایزابل شد. چشمان او پر از اشک بود و چهره اش در هم رفت.
- دلم میخواست میفهمیدم چرا دخترم مرد. چرا آن شب توفانی با عجله تصمیم گرفت به خانه برگردد؟ و چرا صبر نکرد تا صبح روز بعد طبق برنامه با دوستانش برگردد؟ چه چیزی باعث شد تغییر عقیده بدهد؟ مطمئنم یک نفر این را می داند. من باید این را بفهمم. میدانم که او بشدت نگران بود اما حرفی به من نزد. خیال می کردم شاید اینجا بتوانم جوابش را پیدا کنم، در این