نام کتاب: وانمود کن او را نمی بینی
میپیچید، بارها و بارها سوال هایی را پیش خود تکرار میکرد:
بعد از تصادفی که در بچگی ات شاهدش بودی، بعد از اینکه دیدی چطور آن خودرو از جاده منحرف شد و تصادف کرد، همیشه از جاده های لغزنده وحشت داشتی. حتی می گفتی به کالیفرنیا میروی تا از زمستان های سرد نیویورک نجات پیدا کنی. پس چرا ساعت دو بعد از نیمه شب در آن هوای سر و بوران رانندگی کردی؟ تو فقط بیست و چهار سال داشتی. خیلی جوان بودی و می بایست حالا حالاها زندگی میکردی. آن شب چه اتفاقی افتاده بود؟ چه باعث شد رانندگی کنی؟ چه کسی مجبورت کرد راهی شوی؟
صدای زنگ اف اف ایزابل را از دنیای یأس و ناامیدی بیرون آورد نگهبان ساختمان بود که اطلاع میداد خانم فارل طبق قراری که برای ساعت ده داشته، آمده است.
ایزابل گفت:
- خدایا، تو از آنچه من به یاد دارم جوان تر هستی. چند سالت است؟ سی سال؟ دخترم هفته ی آینده بیست و پنج ساله میشد. میدانی که او در این آپارتمان زندگی می کرد. اینجا مال او بود. پدرش اینجا را برایش خریده بود. بدبیاری بود دیگر، مگر نه؟ سیر طبیعی زندگی این است که اول می بایست من می رفتم و او پس از مرگم کارهایم را راست و ریس میکرد.
لیسی که حال و حوصله ی گوش دادن به احساسات افراطی خانم وارینگ را نداشت، گفت:
- خواهر من دو پسر و یک دختر دارد. اصلا نمی توانم تصورش را بکنم که برای خواهرزاده هایم اتفاقی بیفتد. بنابراین حال و روز شما را کاملا درک میکنم.
سپس ایزابل به دنبال او به راه افتاد. لیسی با چشمانی مجرب اندازه ی

صفحه 10 از 366