نام کتاب: موش ها و آدم ها
والاه ! پیداش کردم . مرده پیداش کردم .»
« بدش اینجا !»
« ژرژ بذار نیگرش دارم .»
« بده‌ش اینجا ! »
دست بسته لنی به آرامی اطاعت کرد. ژرژ آن را گرفت و به آن سوی استخر میان جاروبها پرتاب کرد .
« آخه ، تو از موش مرده چی میخوای ؟
«خوب ؛ میتونسم همین جور که راه میرم اونو با شسم ناز کنم . »
« خوب، دیگه وقتی که با من راه میری نمی‌خواد موش ناز کنی . حالا یادت میاد ما کجا میخوایم بریم ؟»
لنی حرکتی هیجان آمیز کرد و مضطرب شد و سپس صورتش را میان زانوانش پنهان ساخت و من باز یادم رفت.»
ژرژ با صبر و تحمل گفت «خدایا ، خوب - ببین ما داریم میریم به یه آبادی که مثل همونجا که بودیم کار کنیم .»
« اونجا که بودیم ؟ »
«وید.»
«اوه ، آها. یادم اومد ، وید »

صفحه 9 از 180