نام کتاب: موش ها و آدم ها
اسلیم تکرار کرد، «این که چیزی نیس، بی‌بین، تو هر چه از اون گفتی راس می گفتی. درسته که هوش نداره، اما من کارگر مثل اون ندیدم . این لعنتی داشت همکار شو از پا مینداخت . هیچکسی نیس بتونه با اون تاب بیاره. والاهه من همچی آدم گردن کلفتی ندیدهم .»
ژرژ مغرورانه گفت، «فقط به لنی بگین چیکار بکنه و اون اگه توش حساب نباشه، می کنه. خودش عقلش نمیرسه هیچ کاری بکنه، اما فرمون خوب می بره .»
صدای تیله ای که به هدف خورد و فریاد شادی جمعی از بیرون شنیده شد.
اسلیم، آرام خود را کنار کشید به طوری که نور چراغ دیگر بر او نمی‌تافت. «چه بامزه‌س که شما دوتا باهم سفر می کنین» این همان لحن جالب اعتماد اسلیم بود.
ژرژ به دفاع از خود گفت «چیش بامزس ؟»
« اوه ، من نمی دونم. هیچکی از بر و بچه‌ها با هم سفر نمی کنن. من خیلی کم دوتارو دیدم که با هم باشن. می‌دونی که روز مزدی ها چه جورین، میان و یه ماه کار می کنن و پولشونو میگیرن و بعدشم تک و تنها میذارن میرن .

صفحه 64 از 180