نام کتاب: موش ها و آدم ها
هر چند بیرون آسایشگاه از نور غروب برخوردار بود . داخل آن سخت تاریک بود. از میان در باز صداها و احیانا غوغای عده ای که به بازی مشغول بودند و گاه به موافقت گاه از سر تاسف بانگی می زدند به گوش می رسید .
اسلیم و ژرژ به اتفاق به آسایشگاه تاریک وارد شدند. اسلیم خود را به میز ورق رساند و چراغ برق خود را روشن کرد. در دم میز از نو روشن شد. و سایه افکن چراغ نور را مستقیم به پایین می فرستاد، و گوشه‎‌های آسایشگاه را همچنان در ظلمت می گذاشت. اسلیم بر جعبه ای بنشست و ژرژ جعبه دیگری را مقابل او اختیار کرد.
اسلیم گفت، این که چیزی نیس، من می‌باس بیشترشونو خفه می‌کردم نمی خواد از من واسه این تشکر کنی.
ژرژ گفت، «گاس واسه تو چیزی نبود، اما واسه اون خیلی ارزش داره . خدایا، من نمیدونم چه طور می تونیم اونو بیاریم اینجا بخوابونیم، اون می‌خواد باتو له‌ها توی انباری بخوابه. واسمون مشکل میشه که اونو نداریم بره تو جعبه با توله‌ها بخوابه.»

صفحه 63 از 180