نام کتاب: موش ها و آدم ها
«آره ، لنی ، شنیدی چی گفت. ازش می گیرم .»
لنی با هیجان گفت « یه دونه که سفید و قهوه ای باشه .»
« پاشو بریم شام بخوریم. نمی‌دونم که یه سفید و قهوه‌ای داره یا نه ؟»
لنی از بستر خود نجنبید.
« ژرژ ، تو زودتر ازش بگیر ، تا بازم ازشون نکشته»
« خب ، حالا پاشو ، وایسا.»
لتی غلتی به روی بسترش زد و برخاست و هر دو رو به در حرکت کردند همین که به در رسیدند. کورلی نگاهی به درون افکند .
با غضب پرسید « یه دختره رو اینجاها ندیدین ؟ »
ژرژ با خونسردی گفت « گاس نیمساعت پیش بود .»
«خب ، چه غلطی می کرد ؟ »
ژرژ به جامانده بود و مرد کوچک عصبی را می نگریست. به وضعی دشنام آمیز گفت. گفتش که دنبال تو می گشت،
مثل این بود که کورلی بار اولست ژرژ را می بیند . چشمان او شعله ای بر ژرژ افکند و او را به قیاس و سنجش گرفت، میان معتدل اورا تماشا کرد و بالاخره پرسید، « خب

صفحه 61 از 180