نام کتاب: موش ها و آدم ها
آغوش گرفت ، نگاهی به سوی ژرژ افکند تا ببیند درست عمل کرده است یا نه . کلاهش را بیشتر روی چشمش کشید، همانطور که کلاه ژرژ بود .
ژرژ با ترش رویی به آب می‌نگریست . سفیدی چشمانش از تابش خورشید سرخ شده بود:
با غضب گفت « اگه این شوفر حرومزاده می‌دونس چی می گه ، ما می‌تونسیم به راست بریم ده. هی می گفت همش یه خورده از جده که رد شین ، همش یه خورده که رد شین. خدا لعنتی ، این یه خورده راهش چهار میل بود ! چون که آقا نمی‌خواس دم دروازه وایسه . مردکه تنبل نمی تونس دست و پاش رو جمع کنه و راه بیفته . اصلا گمونم توی «سوله داد» هم نمونده هی می‌گفت یه خورده که بازم برین. حتما از چهار میل هم بیشتر بود . چقد گرمه»
لنی محجوبانه به او نگاه کرد. « ژرژ »
«ها ، چی چی میخوای ؟ »
«ژرژ ، کجا میریم ؟»
مرد کوچک لبه کلاهش را پائین کشید و عبوس به لنی نگریست «پس اونم یادت رفت ، آره؟ باز میباس بهت بگم،

صفحه 6 از 180