نام کتاب: موش ها و آدم ها
آبادی به شمار می رفت ، می‌توانست مگسی را بر گرده قاطری با تازیانه دم گاوی چنان بکشد، که سر قاطر از آن خبر نشود . چنان وقاری در رفتار و چنان آرامشی در کلام داشت که چون لب به سخن می گشود ، دیگران به ناچار سکوت می کردند ، چنان بر دیگران چیره بود که سخن او را در هر زمینه خواه عشق و خواه سیاست ، حجت می‌گرفتند. این شخص ، اسلیم سر کارگر کار کشته بود . چهره تیز و جلو آمد؛ او سال او را نمی نمایاند . می‌توانست سی پنج ساله یا پنجاه ساله باشد. گوش‌های او بیش از آنچه به او می‌گفتند میشنید، وتکلم آرام او نه فقط از تفکر او حکایت می کرد ، بلکه نشانه تفهم ماوراء تفکر بود : دست‌های بزرگ و قوی او ، همچون داستان رقاصه‌ها ، در کار خود ظریف و دلپسند بود. کلاه درهم رفته خودرا ، به وضع عادی در آورد و میان آن را فرو برد و بر سر نهاد . با نظری مهربان به دو نفری که در آسایشگاه بودند می‌نگریست و به ملایمت گفت« بیرون کمی از اینجا روشن تره، اینجا مشکل میشه چیزی رو دید . شماها آدمهای تازه این؟»
ژرژ گفت «تازه رسیدیم .»

صفحه 56 از 180