نام کتاب: موش ها و آدم ها
نکردم .»
« نه ، هیچ کاری نکردی اما وقتی که اون اونجا وایساده بود و پاچه‌شو نشون میداد ، تو هم جای دیگر و نیگا نمی کردی. »
« ژرژ من خیال بدی نداشتم ، والا نداشتم .»
« خب . تو خودتو از اون کنار بکش ، این که من دیدم ، حکم تله موش را داره . بذا همون کورلی توش بیفته اون خودش اینو خواسه . با اون دسکش پراز وازلینش.»
ژرژ با نفرت صحبت می کرد .
« من شرطم می بندم که کورلی زرده تخم می خوره و اینور و اونور دنبال دوای کمر می گرده .»
ناگهان لنی فریاد زد.« ژرژ ، من از اینجا بدم میاد . می خوام از اینجا برم .»
« ما می‌باس تا پولمونو بگیریم اینجا بمونیم . لنی ، نمی تونیم اینکارو نکنیم . همچی که تو نسیم از اینجا میریم . منم کمتر از تو از اینجا بدم نمیاد»
از نو به کنار مین رفت و به بازی با خود مشغول شده .
« نه، من از اینجا خوشم نمیاد . منم میخوام از اینجا

صفحه 54 از 180