نام کتاب: موش ها و آدم ها
«توی بته های جارو کنار رودخونه قایم میشم ، توی بته های جارو کنار رو خونه. »
«اگه گرفتاری و است پیش بیاد. »
« اگه گرفتاری و اسم پیش بیاد. »
از بیرون، صدای ترمزی به گوش رسید کسی فریاد زد
« مهتر- اوهوی مهتر .»
ژرژ گفت «لنی. اینو با خودت باز هم بگو تا یادت نره.»
هردو به بالا نگریستند، زیرا که مربع نور در میان اطاق قطع شده بود . دختری در آستانه در ایستاده بود و ایشان را می نگریست. چشمهای درشتی داشت و لبانش را سرخ کرده بود.
ناخنهای دستش راهم سرخ کرده بود، موهای او مثل پیچ، مجعد و آویخته بود. لباسی از پنبه در برداشت و کفشهای سر پائی سرخی به پا کرده بود که در داخل آنها پر شتر مرغ را به شکل دسته گل دوخته بودند.
« من دنبال کورلی می گردم . صدای تودماغی و نازکی داشت.»
ژرژ، چشمش را از او برگرداند و دوباره در اونگریست ده دقیقه پیش اینجا بود اما رفت.»
« اوه »
دستهایش را پشت سرش نهاد و خود را چنان به

صفحه 51 از 180