نام کتاب: موش ها و آدم ها
«آره ژرژ، من هیچ چی نمی گم .»
« نذار تو رو انگول بده . - اما- اگه این ننه سگ تور و سیخونک کرد، حقشو بده .»
«ژرژ، چه جور حقشو بدم ؟ »
«هیچ چی، هیچ چی، به وقتش بهت میگم. من از اینجور آدما بدم می‌آد . لنی، نیگا کن، اگه گرفتاری واست پیش اومد، یادت هس گفتم چیکار کنی ؟»
لنی به آرنج خود تکیه کرده، چهره اش از فکر درهم رفت. آن گاه چشمانش محزونانه به صورت ژرژ خیره شد.
«اگه من گرفتاری پیدا کنم تو دیگه نمیذاری من خرگوش داشته باشم.»
«اینو نمی خوام بگم یادت هس دیشب کجا خوابیدیم؟ پائین رود خونه ؟ »
.«آره، خوبم یادمه. اوہ خوبم یادمه ! میرم اونجا تو جاروها قایم می‌شم. »
قایم می شی تا من بیام سراغت. هیچکسو نذاری ببیندت توی بته‌های جارو کنار رود خونه قایم شو. اینو باز هم بگو .

صفحه 50 از 180