نام کتاب: موش ها و آدم ها
لنی به زاری گفت : « من درد سر نمی خوام . من به اون هیچ کار نکرده‌م .»
خب ، هیچ فایده‌ای واسه تو نداره که کورلی بخواد با تو در بیفته . تو فقط کاری به کارش نداشته باش ، یادت میمونه ؟»
« آره ، ژرژ . من هیچ چی نمی گم»
صدای نزدیک شدن دسته بوجارها بلند شده بود، بانگ چرخهای سنگین بر روی زمین سخت وصدای ترمزها و چکاچاک زنجیرها به گوش می رسید. مردها از این دسته و آن دسته فریاد می زدند .
ژرژ همچنان که روی تخت لنی، کنار او نشسته بود ، متفکرانه ابروها را گره کرده بود. لنی، محجوبانه پرسیده «ژرژ، اوقاتت تلخه؟ »
«اوقاتم از تو تلخ نیس . من از این کورلی حرومزاده اوقاتم تلخه. من دلم می خواس که یه پولی باهم جم کنیم . دلم میخواس صد دلاری جم کنیم .»
صدای او مصمم به گوش می رسید. «لنی، تو از کورلی دوری کن .»

صفحه 49 از 180