نام کتاب: موش ها و آدم ها
پیرمرد رو به در رفت ، سگ پیر اوسر بلند کرد و اطراف را نگریست و سپس به زحمت برخاست که دنبال او برود.
«من می باس برم لگنها رو برای بچه ها آماده کنم . بچه ها زود میان . شما هم میرین جوبو جار کنین ؟ »
«آره .»
« از اینا که گفتم ، چیزی به کورلی نمی گین ؟ نه که نمی گم .»
«خب ، آقا ، خوب نگاش کن . ببین جنده نیس .»
از در اطاق به میان روشی روز رفته
ژرژ متفکرانه ورقها را روی میز نهاد ، سه تایی را برگرداند . چهار ورق روی تکخالش گذاشت.
مربعی از نور خورشید در کف اطاق افتاده بود و پروانه ها همچون اخگر از میان آن می گذشتند. صدای آلات زراعت و خش و خش گاریهای پربار شنیده می شد . از دور صدای فریادی به گوش می رسید
« آهوی مهتر - اوهوی - مهتر ! »
و بعد « این سیاه مرده شور برده کدوم گور رفته ؟»
ژرژ به بازی خود مشغول بود ، و بعد ورقهارا توده کرد و به سوی لنی برگشت لنی بر بستر خود افتاده بود و اورا

صفحه 47 از 180