نام کتاب: موش ها و آدم ها
در این لحظه جوانی به آسایشگاه وارد شد. مردی جوان و لاغر بود و چهره‌ای سبز و چشمانی قهوه ای و موهایی مجعد داشت . دستکش کار بدست چپ کرده بود و مانند ارباب چکمه‌های پاشنه بلند بر پا داشت .
پرسید «بابام رو ندیدین ؟»
پیر مرد جواب داد «کورلی، یه دقیقه پیش اینجا بود . خیال می کنم رفت رو به آشپزخونه .»
«میرم بهش میرسم .» چشمانش با دو تازه وارد تلاقی کرد و باز ایستاده با برودت به ژرژ و سپس به لنی نگریست بازوانش به آرامی از آرنج خم شد و دستهایش را مشت کرد. وی سخت ایستاده بود و اندکی به پیش متمایل گردیده بود. نگاه او در آن واحد حساب کننده و ستیزه جو بود . لنی زیر نگاه او به خود می پیچید و با عصبیت پاهایش را به هم می زد. کورلی با احتیاط کنارلنی ایستاده.
«شما همون آدمای تازه این که بابام منتظر بود؟»
ژرژ گفت« ما تازه رسیدیم . »
« بذار گندهه حرف بزنه ؟»
لنی از اضطراب در هم رفته بود .

صفحه 41 از 180