نام کتاب: موش ها و آدم ها
«دیگه چی میخوای ؟»
«ژرژ ، اسب به سر من لقد نزده»
ژرژ با خشونت گفت «کاش زده بود. همه عالمو خلاص می کرد.»
« ژرژ ، تو گفتی من پسر خاله تم .»
« خب ، دروغ گفتم . خو بیشم اینه که دروغه. اگر من قوم و خویش تو بودم خودمو می کشتم.»
ناگهان سکوت کرد، رو به در خروجی رفت و به بیرون نگریست. «بگو ببینم ، واسه چی گوش می کردی؟ »
پیر مرد ، آهسته به درون اطاق آمد . جارویش را به دست داشت. پشت پای او یک سگ گله پیر داخل شد. پوزه‌ای خاکستری و چشمان پیرو کور و بیرنگی داشت. سگ ، لنگ لنگان ،‌ به کنار دیوار رفت و دراز کشید ، خرخر می کرد و روپوش بید خورده خود را می لیسید ، پیر مرد تا سگی آرام گرفت ، متوجه او بود .
« گوشی نمی دادم ، من ی دقه تو سایه وایسادم سگمو ناز کردم. من الانه از کردن حموم خلاص شدم .»

صفحه 39 از 180