نام کتاب: موش ها و آدم ها
اونها جو تو ماشین بوجاری می‌ریزن . با دسته اسلیم برید.»
« اسلیم ؟»
«آره . اون سر کارگر گنده دراز. وقت نهار می‌بینیش.»
برگشت که مستقیم از در بیرون برود . اما پیش از آن که خارج شود ، چند لحظه عمیقا هر دو را زیر نظر گرفت .
وقتی که صدای پای او خاموش شد ژرژ ، رو به لنی کرد. «خوب ، تو نمی‌خواسی یک کلمه حرف بزنی. تو قرار بود که در تغار گندهت روهم میذاشتی ، حرف زدنت رو میذاشتی بامن . نزدیک بود کار مونو از دس بدیم .»
لنی نومیدانه به دستهای خود می‌نگریست « ژرژ . یادم رفت .»
« آره ، یادت رفت . تو همه ش یادت میره و من باید جای تو حرف بزنم.»
به سنگینی روی بستر افتاد.«برو. حالا اون مواظب ماس . حالا ما بایس مواظب باشیم ، پامون نلغزه. حالا دیگه در تغارت روهم بیذار .» با خلقی تند سکوت کرد .
« ژرژ »

صفحه 38 از 180