نام کتاب: موش ها و آدم ها
«نخیر ، معلومه که نمی گیرم چرا خیال می کنید من حقه می زنم ؟»
«خوب ؟ من هیچوقت ندیدم که یکی واسه یکی دیگه اینقدر زحمت به خودش بده . من می خواهم بدونم علاقه تو چیه ؟ »
ژرژ گفت «این ... پسر خاله منه . من به ننه پیرش گفتم که ازش توجه می کنم. وقتی بچه بود اسب به سرش لگد زد. حالا حالش خوب شده فقط با هوش نیس. اما هر کار بهش بگین ، می تونه بکنه .»
ارباب نیمه راه برگشت. « خوب ، واسه کشیدن کیسه های غله هم که مغز لازم نیس. اما میلتون. حواست باشد که حقه نزنی. من مواظب تو هستم . چرا از ویددر اومدید؟»
ژرژ قاطع گفت «کار تموم شد .»
«چه کاری؟»
«ما ... مایه استخر می کندیم .»
«خیلی خوب . اما سعی کن حقه بازی نکنی . چونکه کار از پیشت نمی‌ره بعد از نهار با دسته بوجارها برید»

صفحه 37 از 180