هم گذاشتن بیاد اینجا. یکی که اسمش اسمیتی بود با سیاهه کشتی گرفت . تماشا داشت بچهها نذاشتن اون پاهاشو کار بندازه . اسمیتی میگفت اگه میذاشتی پاهاشو کار بندازه، سیاهه رو می کشت. اما بچهها می گفتن سیاهه پشتش شکسته، اون نباس پاشو کار بندازه .»
برای یاد آوردن خاطرات درنگی کرد.«بعدش بچه ها رفتن سوله داد غوغا کردن . من نرفتم . من دیگه برام قوت کمر نمونده .»
لنی تازه از آماده ساختن بسترش ، فارغ شده بود . کلون در یکبار دیگر بالا رفت و در باز شد.
مرد کوچک قامتی در آستانه در ایستاد . شلوار پنبهای آبی به پا کرده بود ، پیراهنی پشمی، جلیقه ای تکمه نشده و نیم تنه ای سیاه در بر داشت. شستهایش را به دو دست کمر - بندش گرفته بود . دو طرف کمر بندش دو قلاب پولادی بود . وچکمههای پاشنه بلند و مهمیزدار به پا کرده بود، تا نشان دهد کارگر نیست .
پیر مرد ، تند او را نگریست ، و سپس همچنان که سبیل خود را با انگشتان می تافت ، رو به در رفت. « این
برای یاد آوردن خاطرات درنگی کرد.«بعدش بچه ها رفتن سوله داد غوغا کردن . من نرفتم . من دیگه برام قوت کمر نمونده .»
لنی تازه از آماده ساختن بسترش ، فارغ شده بود . کلون در یکبار دیگر بالا رفت و در باز شد.
مرد کوچک قامتی در آستانه در ایستاد . شلوار پنبهای آبی به پا کرده بود ، پیراهنی پشمی، جلیقه ای تکمه نشده و نیم تنه ای سیاه در بر داشت. شستهایش را به دو دست کمر - بندش گرفته بود . دو طرف کمر بندش دو قلاب پولادی بود . وچکمههای پاشنه بلند و مهمیزدار به پا کرده بود، تا نشان دهد کارگر نیست .
پیر مرد ، تند او را نگریست ، و سپس همچنان که سبیل خود را با انگشتان می تافت ، رو به در رفت. « این