نام کتاب: موش ها و آدم ها
تخم مرغش یه لک قرمز داشت پرت می کرد اونور . آخرش غذا نمی‌خورد . اون اینجور آدمی بود -تمیز- روزای سه شنبه، اگر هیچ جا نمی‌خواس بره لباسای خوبشو می‌پوشید و حتی کراواتم میزد ، اونوقت همینجا می‌نشس .
ژرژ با شک و تردید گفت ؛ «از کجا معلوم. گفتی چرا از اینجا رفت ؟»
پیرمرد قوطی زرد رنگ را به جیب نهاد و سبیل سفید و آویخته‌اش را با انگشتانش تابید.
«خوب دیگه .. اون ... همین رفت دیگه، مثل اونای دیگه. می گفت واسه غذاش فقط می خواس بره. غیر از غذا هیچ چیز دیگه نگفت. فقط یه شب گفت : «من رفتم » مثل همه»
ژرژ لحافش را برداشت و زیر آن را نگاه کرد. خم شد و کیسه را به دقت وارسی کرد.
النی نیز فورا برخاست و همان کارها را با بستر خود کرد. بالاخره ژرژ قانع شد . بسته‌اش را بگشود و چیزهایش را، مقراض و صابون و شانه و شیشه حبها و کمربند چرمی وروغن را روی طاقچه نهاد. آنگاه بسترش را با پتو مرتب کرد. پیرمرد

صفحه 31 از 180