نام کتاب: موش ها و آدم ها
اوراق گنجفه دیده می شد و گرد میز چند جعبه چوبی برای نشستن بازیکنان نهاده بودند .
در حدود ساعت ده صبح، خورشید نوری از یکی از پنجره ها به درون می‌افکند ، و در خارج و داخل شعاع نور ، پروانه‌ها و مگس‌ها همچون شهاب ثاقب، این سوی و آن سوی می‌رفتند .
کلون در بالا رفت . در باز شد و مردی پیر و بلند قامت شانه خمیده به درون آمد. لباس آبی در برداشت و پاروب بزرگی به دست چپ گرفته بود از پشت او ژرژ ، و از پشت ژرژ لنی وارد شدند .
پیر مرد گفت « ارباب دیشب منتظرتان بود، صب که شما نبودین برین کار مثل برج زهر مار شده بود.» بادست راستش اشاره کرد ، و از میان آستین چیز گردی مانند عصا بیرون آمد، اما دست نداشت .
ژرژ به آنسو رفت و بسته‌ای را که بر دوش داشت، بر کیسه کاهی که در حکم تشک بود، افکند .
در جعبه خود نگاهی کرد و قوطی کوچک زرد رنگی را برداشت و بگو بی‌بینم، این چه کثافتیه ؟
پیر مرد گفت «نمیدونم. »

صفحه 29 از 180