بستر خودرا روی شنها گستردند ، و همچنانکه شعله آتش نقصان مییافت ، محیط روشنائی تنگتر میشد ، شاخهها از نظر محو میگردید و تنها نور اندکی، تنه درختان را آشکار میساخت . از میان ظلمت ، لنی باک زد، «ژرژ خوابی ؟»
« نه ، چه میخوای؟ »
«ژرژ، خوبه که خرگوشامون رنگ به رنگ باشن .»
ژرژ ، خواب آلودگفت : «آره ، همه رنگی قرمز و آبی و سیز . لنی هزار هزارتا .»
« ژرژ ، مثل اونی که من تو بازار ساکرامنتو دیدم.»
« آره ، از پشمالوهاشون هم»
« ژرژ، چون که من میتونم برم توی یه غار زندگی کنم.»
ژرژ گفت «می تونی بری جهنم. حالا دیگه خفه شو .»
نور سرخی از زغالها برمی خاست . آن سوی تپه گرگی زوزه میکشید ، و سگی از این سوی رودخانه پاسخ می گفت. برگهای چنار، با باد شبانگاه، زمزمه می کردند .
« نه ، چه میخوای؟ »
«ژرژ، خوبه که خرگوشامون رنگ به رنگ باشن .»
ژرژ ، خواب آلودگفت : «آره ، همه رنگی قرمز و آبی و سیز . لنی هزار هزارتا .»
« ژرژ ، مثل اونی که من تو بازار ساکرامنتو دیدم.»
« آره ، از پشمالوهاشون هم»
« ژرژ، چون که من میتونم برم توی یه غار زندگی کنم.»
ژرژ گفت «می تونی بری جهنم. حالا دیگه خفه شو .»
نور سرخی از زغالها برمی خاست . آن سوی تپه گرگی زوزه میکشید ، و سگی از این سوی رودخانه پاسخ می گفت. برگهای چنار، با باد شبانگاه، زمزمه می کردند .