نام کتاب: موش ها و آدم ها
می‌دیم. - دیوونه!» چاقویش را از جیب در آورد. «دیگه وقت ندارم بگم.» تیغه چاقو را به میان سر یکی از قوطیها کشید و سر آن را باز کرد و آن را به لنی داد . سپس یک قوطی دیگر را باز کرد. از جیب بغل نیم تنه‌اش دو قاشق بیرون آورد و یکی از آن دو را به لنی داد.
کنار آتش نشستند و دهان را از لوبیا انباشتند و با مهارت بجویدن پرداختند . چند دانه لوبیا از کنار دهان لنی، بیرون ریختن . ژرژ با قاشقش اشاره ای کرد . « فردا وقتی که ارباب ازت سوال می‌کنه، چی بهش می‌گی؟ النی از جویدن باز ایستاد و بلعید. چهره او از تمرکز حواسش حکایت می کرد «من . من هیچ .. هیچ چی نمی گم.»
«باریکل لا! این درس شد. لنی ! گاس بهتر بشی، وقتی که زمینمونو خریدیم من میذارم که تو مشغول خرگوشا بشی . مخصوصا اگه تو به این خوبی یادت باشه .»
النی از شادی خفه میشد. گفت «می تونم یادم نره...میتونم یادم نره.»
ژرژ باز با قاشق اشاره ای کرد .«لنی ، نیگا کن می‌خوام اینجاهارو خوب نیگا کنی. اینجارو می تونی یاد

صفحه 25 از 180