نام کتاب: موش ها و آدم ها
میان توی یه ده ، اونجا کار می کنن، مزدشونو میگیرن، بعد میرن تو شهر بادشونو خالی می‌کنن ، بعد باز کارشون اینه که دستشونو یه جایی بند کنن . واسه آینده شون هیچ فکری ندارن.»
لنی شاد شده بود. «همینه - همینه ، حالا بگو واسه ماچه جوره .»
ژرژ ادامه داد. « واسه ما اینجور نیس . مایه آینده‌ای داریم. ما یکی رو داریم که لعنتی بهمون بکنه. ما نمیباس بریم تو عرق فروشی هر چی تو جیبمون داریم خالی کنیم ، چونکه جای دیگه نداریم بریم ، این آدمای دیگه اگه برن زندون ، همونجا می‌پوسن . هیچ‌کسم لعنتی به قوزک پاشون نمی کنه . اما ما اینجور نیس سیم .»
لنی صحت او را قطع کرد و به خود گفت «اما ما این جور نیس‌سیم . واسه چی ، واسه این که من تو رو دارم که مواظبم باشی، تو هم منو داری که مواظبت باشم ، دلیلش اینه.»
خنده خوشی کرد . «ژرژ حال بازم بگو .»
«تو او نو از بر کردی . خودت میتونی بگی .»
«نه ، تو بگو ، من بعضی چیزاشو فراموش کردم.»

صفحه 23 از 180