نام کتاب: موش ها و آدم ها
«چی چی میخوای ؟»
«ژرژ من شوخی می کردم ، من رب نمیخوام. اگر رب همین جا هم بود من نمی خوردم.»
«اگه اینجا بود می تونسی بخوری .»
«اما هیچ چی نمی خوردم ، ژرژ همه‌شو واسه تو می‌ذاشتم تو می‌تونسی از آن به لوبیاهات بمالی ، اما من دست بهش نمی زدم .»
ژرژ همچنان با تر وشروئی به آتش می نگریست .
«وقتی فکر اینو می کنم که اگه تو نبودی من چه زندگی خوشی داشتم ، دیوونه میشم. هیچ خیالم راحت نمیشه .»
النی همچنان به زانو بود . در میان ظلمت به آنسوی رودخانه می‌نگریست « ژرژ ، میخوای من برم ، ترو تنها بذارم !»
«کدوم جهنم می تونی بری ؟»
«خب ، یه جایی می‌رفتم. می‌تونسم برم رو اون تپه ها ، به جا به غار پیدا می کردم .»
« آره ؟ چی می خوردی ؟ شعور این که به چیزی پیدا کنی بخوری نداری .»

صفحه 20 از 180