و با خشم گفت « هرچی که نداریم تو اونو میخوای . به خدا که اگر تنها بودم ، راحت و آسوده زندگی می کردم؟ میتونسم برم به کار پیدا کنم مشغول شم ، گرفتاریم نداشته باشم . هیچ زحمتی نداشتم . وقتی هم آخر ماه می رسید ، پولمو میگرفتم میرفتم شهر هر چی میخواستم میخریدم. میتونسم تموم شب و توجنده خونه بخوابم هرجا میخواسم چیز میخوردم، مهمونخونه بود، جای دیگر بود، بود. هر چی می خواستم دستور می دادم. این کار و هرماه میتونسم بکنم . اگر دلم میخواس یک مشک شراب میخریدم ، یا میرفتم قمار خونه بازی می کردم.» چهره لنی از وحشت فرورفته بود . ژرژ با خشونت ادامه داد و اونوقت حالاچی دارم . تورو دارم ! خودت نمیتونی کارتو نگرداری، کار منم از دستم میگیری همین منو واداشتی دور مملکت بگردم . تازه این بدش نیست ، تو واس من گرفتاری درس میکنی. کارای بد می کنی و من بایستی تورا فرار بدم و صدایش فریاد مانند شده بود و مادر سگی بیشعور ، تو مثل اینه که مجبوری منو تو هچل بندازی» قیافه دخترهائی که یکدیگر را به مسخره می گیرند، به خود گرفت «فقط می خواسی