نفس کشید و دوباره به وضعی مرموز به زیر آب تاریک فرو رفت، و امواج کوتاهی از پس خود به جا گذاشت . بر فراز درختان، برگها صدا می کردند و دسته های کوچک رشته های پنبه مانند بید به روی استخر می ریخت .
ژرژ پرسید « میری چوب بیاری یانه ؟ پشت چنارا پر چوبه . چوبایی که آب آورده . حالا برو بیار .»
النی به پشت درختان رفت و یک بغل برگ خشک و تراشه درخت آورد. آنها را به روی توده خاکستر ریخت و باز هم چند بار دیگر چوب آورد . دیگر شب شده بود . صدای بال شبکوری از فراز آب به گوش می رسید. ژرژ به کنار خاکستر ها آمد و آتشی روشن کرد. لهیب به دامن تراشهها گرفت و برگها مشتعل گردید . ژرژ بسته خود را باز کرد و سه قوطی لوبیا بیرون آورد. آنها را بالای آتش ، اما نه در میان شعلهها نگاهداشت.
ژرژ گفت : «این لوبیاها و اسه چهار نفر بسه .»
النی که از بالای آتش اورا مینگریست صبورانه گفت «من لوبیا رو با رب گوجه فرنگی دوس دارم.»
ژرژ خیال اورا باطل ساخت « خب ، حالا که نداریم .»
ژرژ پرسید « میری چوب بیاری یانه ؟ پشت چنارا پر چوبه . چوبایی که آب آورده . حالا برو بیار .»
النی به پشت درختان رفت و یک بغل برگ خشک و تراشه درخت آورد. آنها را به روی توده خاکستر ریخت و باز هم چند بار دیگر چوب آورد . دیگر شب شده بود . صدای بال شبکوری از فراز آب به گوش می رسید. ژرژ به کنار خاکستر ها آمد و آتشی روشن کرد. لهیب به دامن تراشهها گرفت و برگها مشتعل گردید . ژرژ بسته خود را باز کرد و سه قوطی لوبیا بیرون آورد. آنها را بالای آتش ، اما نه در میان شعلهها نگاهداشت.
ژرژ گفت : «این لوبیاها و اسه چهار نفر بسه .»
النی که از بالای آتش اورا مینگریست صبورانه گفت «من لوبیا رو با رب گوجه فرنگی دوس دارم.»
ژرژ خیال اورا باطل ساخت « خب ، حالا که نداریم .»