نام کتاب: موش ها و آدم ها
«من دیگه نمی دونم کجا موش هس. یادم میاد یه خانمی هر چی موش داشت به هم می داد اما اون خانم اینجا نیس .»
ژرژ اورا ریشخند کرد . « خانم ، ها؟ هیچ یادت نیس خانومه کی بود ؟ خاله کلارای خودت بود. اونوقت دیگه بهت نداد . تو همیشه او نارو می کشتی »
لنی با تأسف ، به بالا ، به او نگریست . پوزشخواهانه گفت« انقدر کوچولو بودن . من نازشون می کردم ، اونوقت اونا انگشتامو گاز می‌گرفتن، من سرشونو وشگون می گرفتم ، اونوقت اونا می مردن از بسکی کوچولو بودن ژرژ ، دلم می خواس خرگوش داشتیم، اونا دیگه کوچک نیستن .»
«خرگوش و زهرمار . دیگه موش زنده هم تو کار نیس. خاله کلارات یک موش لاستیکی بهت داد ، اما تو با اون کاری نداشتی. »
لنی گفت و او نو نمیشد ناز کرد.»
نور اندک هنگام غروب از قلل کوه رخت بر بست و ظلمت بر دره چیره گشت . تاریکی به زیر شاخه های چنار و بید راه یافت . یک ماهی بزرگ سر از آب بدر آورد و

صفحه 16 از 180