نام کتاب: موش ها و آدم ها
دست او نهاد .
«ژرژ ، من هیچ کار بدی باش نمی کردم فقط نازش
می کردم.»
ژرژ راست ایستاد و سپس با همه نیروئی که داشت ، موش را به طرف بوته های جاروب که به تاریکی گرائیده بود؛ پرتاب کرد ، آنگاه به کنار استخر آمد و دستش را شست . دیوونه احمق . خیال می کنی من پاهاتو نمی بینم که خیس شده؟ رفتی اونور رودخونه اونو پیدا کردی؟»
صدای فریاد زاری لنی را شنید و چرخید.«مثل بچه‌ها عروتیز می‌کنی!خدایا ! یه آدم گنده مثل تو گریه می کنه ؟ »
لبهای لنی لرزید و اشک از چشمش غلتید . « اودلنی.» ژرژ دستش را بر شانه لنی نهاد «اینو از بدجنسیم نبود که ازت گرفتم . لنی، این موشه تازه نبود. به اضافه ، تو وقتی که اونو ناز می کردی ، خوردش کرده بودی تو یه موش دیگه که زنده باشه پیدا کن ، من یه مدتی میذارم نیگرش بداری.»
النی بر زمین نشست و سرش را اندوهگین به زیر افکند .

صفحه 15 از 180