نام کتاب: موش ها و آدم ها
اما لنی قیافه بی خبر و محجوبی گرفت.«ژرژ ، کدوم موشه ؟ من موش ندارم .»
ژرژ دستش را دراز کرد. «زود باش . بده من. تواز این کارا دس ورنمی‌داری؟ »
لنی درنگی کرد ، واند کی عقب رفت؛ با وحشت به ردیف جاروبها نگاه می‌کرد، گوئی در فکر فرار و یافتن آزادی خود بود . ژرژ به سردی گفت « موشو میدی یا باس سیخونکت بزنم ؟ »
« ژرژ ، چی رو بهت بدم؟ »
«خود لعنتیت می‌دونی چیرو. من اون موشو می خوام. »
لنی با تحسر دست به جیب برد . صدایش بریده بود .
«من نمیدونم چرا نباید موش داشته باشم ؟ این موش مال هیچ کس نیس . ندزدیدمش . او نوهمونجا کنار جده پیدا کردم .»
دست ژرژ با وضعی آمرانه، دراز مانده بود. لنی، آرام، همچون سگ شکاری که نخواهد توپ را به صاحبش بدهد، پیش آمد، عقب رفت ، از نو نزدیک شد. ژرژ به تندی انگشتانش را به هم زد ، لنی، انگیخته از صدا ، موش را در

صفحه 14 از 180