نام کتاب: موش ها و آدم ها
«چرا می خوریم . تو یه خورده شاخه های خشک بیدرا جمع کن . من سه تا قوطی لوبیا تو بسته‌م دارم . تو آتیش درس کن وقتی چوغهارو جمع کردی من بهت کبریت میدم اونوقت لوبیامونو گرم می‌کنیم و شام می خوریم .»
لنی گفت : «من دلم لوبیا با رب گوجه می خواد .»
و اینجا که رب گوجه نداریم . تو برو چوب جم کن . بیخودیم این ور و اونور نرو . هوا زود تاریک میشه .
لنی به زحمت روی پا بلند شد و در میان بوته های جاروب از نظر ناپدید گردید . ژرژ همانجا که دراز کشیده بود ماند و برای خود سوت می زد. از جهتی که لنی رفته بود، صدائی به گوش می رسید.
ژرژ از سوت زدن بازایستاد، و گوش فرا داد. «حرومزاده بیچاره.» خیلی آرام و به ملایمت این حرف را زد و دوباره مشغول سوت زدن شد.
یک لحظه بعد لنی از میان بوته های جاروب نمایان شد . یک شاخه کوچک بید به دست داشت.
ژرژ برخاست و به تندی گفت «خیلی خوب ، اون موشو بده من !»

صفحه 13 از 180