نام کتاب: موش ها و آدم ها
«خیله خوب اینو فهمیدی اما میباس اینجا بخوابیم ، چراش را خودم میدونم.»
روز به تندی رو به پایان می‌رفت. فقط قلل کوه گابیلان، از شعاع خورشید که دره را ترک گفته بود ، درخشان مانده بود . یک مار آبی، به سطح آب استخر خزید، سرس مانند لوله دور بین زیر دریایی بیرون بود. چگن‌ها اندکی جنبیدند دور دست ، در جاده بزرگ ، مردی چیزی فریاد زد، و مردی دیگر در جواب او فریاد کشید. چنارها زیر فشار باد مختصری که فورا از میان رفت ، اندکی لرزیدند .
«ژرژ - چرا نریم تو آبادی ، یه چیزی واسه شاممون بگیریم . تو آبادی شام دارن .»
ژرژ روی پهلویش غلتید. « دلیل میخوای چکار . من اینجارو دوس دارم فردا می ریم که کار کنیم . ماشین‌های بوجاری را تو راه دیدم ، یعنی که فردا مشغول جمع کردن غله و بوجاری می‌شیم. امشب من می‌خوام همین جا بخوابم تماشا کنم. خوشم میاد .»
لنی به روی زانوان برخاست و ژرژ را از بالا نگریست ما امشب هیچ چی شام نمی خوریم ؟ »

صفحه 12 از 180