نام کتاب: موش ها و آدم ها
کردی کار بد نمی کنی .»
لنی مبهوت به نظر می رسید. «مثل کاری که تووید کردم؟ »
«اوه ، پس اونم یادت رفت ، آره ؟ خوب ، من دیگه اونو یادت نمی‌آرم، می ترسم بازم بکنی .»
چهره لنی را خنده‌ای از مسرت روشن ساخت ، و بعد پیروزمندانه گفت :
«مارو از وید بیرون کردن.»
ژرژ با نفرت گفت «مارو بیرون کردن؟ گمشو ، ما در رفتیم ، دنبالمون می گشتن ، اما نتونسن بگیر نمون .»
لنی ، خوشحال خندید. «باور کن من اون یادم نرفته.»
ژرژ به پشت روی شنها دراز کشید و دستها را به زیر سر نهاد، ولنی هم از او تقلید کرد و در ضمن سرش را بلند کرده بود ببیند تقلید کرده یا نه. ژرژ گفت « به خدا، تو خیلی اسباب زحمت منی ، اگر من تورو رو کولم نداشتم، خیلی راحت و آسوده کارمو از پیش می بردم . راحت زندگیمو می کردم، گاسم یه دختره را نگه می داشتم.»
یک لحظه لنی همچنان ساکت ماند ، و سپس با امید گفت «ژرژ ، ما میخوایم بریم تویه آبادی کار کنیم ؟»

صفحه 11 از 180