نام کتاب: موش ها و آدم ها
«اون آبادی که می‌خوایم بریم، یه رب میل انورتره. میخوایم بریم اربابو ببینیم. حالا، نیگاه کن، من بلیط‌های کارمون رو بهش نشون میدم اما تو نباس به کلمه حرف بزنی. تو همین جور اونجا وایسا و هیچ چی نگو. اگه بفهمه تو چه حرومزاده بیشعوری هسی ، کار بهمون نمیده ، اما اگه پیش از این که حرف زدنتو ببینه، کارت را بینه کارمون درس میشه . فهمیدی ؟»
«آره ، ژرژ ، فهمیدم.»
« خیلی خب . خوب ، حالا که می ریم اربابو ببینیم تو چیکار می‌کنی؟»
« من ... من» لنی فکر می کرد. صورتش از فکر در هم رفته بود. «من هیچ چی نمی‌گم همین جور اونجا وای میسم.»
«پسر خوبی شدی. حالا خوب شد . حالا اینو دو سه دفعه با خودت بگو تا دیگه یادت نره .»
لنی با آرامی به خود تلقین کرد «من هیچی نمی گم ... من هیچی نمی‌گم ... من هیچ چی نمی گم .»
ژرژ گفت «خیلی خوب. و دیگه هم مثل کاری که تووید

صفحه 10 از 180